من و عشقم سلام این وبلاگ رو تقدیم میکنم به عشقم که با تمام وجود دوستش دارم و هدیه ای از طرف خدا برای خودم میدونمش.
من وهمسری یه ازدواج کاملا سنتی داشتیم
در شهریور سال 1390 دقیقا یک روز بعد از روز قدس اومدن خواستگاری بعد به دلایل مفصلی 29 اسفند 90 تو حرم عقد کردیم فرداشم جشن عقدمون بود و 12 شهریور 91 عروسیمون بود
ایشاالله هر کس به هرکی که مصلحتشه برسه
از خدا به خاطر این نعمت بزرگش که بهم عطا کرده ممنون و سپاسگذارم
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آخرین مطالب نویسندگان
آمار وبلاگ
دوشنبه 91 آذر 27 :: 8:23 صبح :: نویسنده : همسر یه سید مهربون
بسم رب النور سلام خیلی وقته ننوشتم یعی فرصت نشد . تو این مدت اتفاقات زیادی برامون افتاد از آخر به اول میگم پریشب مهمون داشتیم پسرخاله مو خانمش بودن ولی متاسفانه خانمش حجابشو درست رعایت نمیکنه و همین موضوع باعث شد سیدم تو خودش باشه البته مقصر منم بودم سیدم گفت دو سفره بزار که راحت باشیم من نزاشتم و همین باعث شد اخماش تو هم بره جمعه هم مامان بابای سیدجونم اومدن دیدنمون و با هم رفتیم شهر ری خیلی خوش گذشت این چند روز خوه مامانم روضه ست و ما هم که از اون جا دوریم موقع روضه وب میدادیم و به وسیله تکنولوژی روز دنیا تو مراسم بودیم خیلی خوب بود ایده خوبی بود م خودم که لذت بردم و این تکنولوژی ها بهر حال باید به یه دردی بخوره بقیه ش درگیر میانترما بودیم عاشورا رفتم شهرمون البته تنهاچون سیدم امتحان داشت میشد بیاد بماند که امتحانشم لغو شد توی قطار با یه خانم دوست شدم که بخاطر دخالت های خانواده همسرش قصد متارکه داشت کلی باهاش حرف زدم و داشت میرفت تا با همسرش صحبت کنه و تصمیم نهایی رو بگیرن که خدا رو شکر تصمیمش عوض شد خیلی خوشحال شدم توی مهر مامانم یبار بهمون سر زد و دل ما تازه شد ************ الانم سیدم سر کلاسه . اها هفته پیش سیدم بخاطر تمرینهایی که همیشه میویسه و سوالهایی که سر کلاس جواب میده و یه سری مسائل دیگه مثلا اینکه قربونش برم حواسش جمعه که استاده مثالو اشتباه حل کرده بعد میره به استاد میگه استادم میگه درسته مهرش تو دل استاد میشیه و هفته ی پیش به عنوان دانشجوی نموه سر کلاس معرفی میشه فداش شم چقد ذوق کردم وقتی بهم گفت همسری نوشت : عزیزم بهت افتخار میکنم . بخاطر داشتنت . خاطر بودنت . بخاطر مهربونی هات . بخاطر خوبی هات .........دوستت دارم سیدم اشاالله اگه خدا بخواد و امام حسین ع خبرهای خوشی در راه است موضوع مطلب : دوشنبه 91 مهر 10 :: 11:22 عصر :: نویسنده : همسر یه سید مهربون
سلام این چند وقت اتفاقات مختلفی افتاد . اول اینکه چهار شنبه هفته پیش مامان سید جونم تماس گرفت و گفت از طرف کار باباش یه سفر مشهد به بچه هاشون که ازدواج کردن هدیه میخوان بدن . دوم منو ابجیم رفتیم برای بابام یه خرید بزرگ کردیم . از دیروز بابا جونم همش میگه دخترام تاجر شدن . البته سر راه واسه خودمون هم کلی خرید کردیم ناگفته نماند. خلاصه هر چی سیدم بهم پول داد اون روز اول صبح تا شب همش آب شد . البته خب برای مامانامون و... هدیه خریدم ولی خب شب دیگه از خجالت داشتم اب میشدم یه یه اتفاق بد اینکه نمی دونم چرا سیدجونم چند وقته همش تب میکنه . خیلی نگرانشم هر چی هم اصرارش میکنم نمیاد بریم دکتر امروز انقد اصرارش کردم که حد نداشت ولی از پسش بر نمیام . نمی دونم چیکار کنم آخه خیلی نگرانشم این دو هفته کلا در گیر انتخاب واحد و حذف و اضافه هم بودم که متاسفانه خیلی بد شد و درسام به مشکل بر خورد و باعث بهم خوردن اعصابم شد . خدا کنه زودتر از شر این درسا راحت بشم دیگه خسته م کردن چند روز پیش جاریمو شوهرش اومدن عیادت سیدجونم شام هم دور هم خوردیم خیلی خوش گذشت . امروز به جاریم یه هدیه دادم یه لباس که دیروز خریده بودم براش فرداشب هم خونه شون مهمون هستیم به صرف شام البته خدا به درخواست خودمون !!یعنی منو داد ما انتخاب کردیم !!!!! خب اینم از وقایع این چند روز تا بعد موضوع مطلب : دوشنبه 91 شهریور 20 :: 3:14 عصر :: نویسنده : همسر یه سید مهربون
سلام . خیلی وقته ننوشتم . اخه میدونید مسافرت بودیم با مامان بابای سیدجونم رفتیم مشهد جاتون خالی خیلی خوش گذشت . مامان بابای سیدجونم خیلی به من لطف دارن خیلی دوستشون دارم . نمیدونم من لایق این همه خوبی هستم واقعا؟ تو مشهد مامان و بابا و خواهرا و برادرم هم اومدن اونجا دور هم بودیم و سالگرد عروسیمون رو همون جا با هم یه جشن کوچیک گرفتیم . خیلی خوش گذشت ولی توی راه برگشت سید جونم بد جوری تب کرد کلی تو ماشین پاشوییش کردم ولی فایده نداشت . تقریبا دوازده شب رسیدیم تهران یراست بردیمش دکتر امپول و سرم بهش زدن خدا رو شکر خیلی بهتر شد ولی این وسط من از سیدجونم سرما خوردم و تا الان که تقریبا یه هفته از اون روز میگذره هنوز حالم بده از همه کارام افتادم . خیلی بد سرما خوردم دعا کنید زود خوب شم فعلا موضوع مطلب : جمعه 91 شهریور 3 :: 11:19 عصر :: نویسنده : همسر یه سید مهربون
سلام ما قراره ایشاالله اگه خدا بخواد سالگرد عروسیمون مشهد باشیم پارسال هم بعد از عروسی رفتیم مشهد . ولی امسال قراره خونواده هر دوتامون هم همراهمون باشن اگه خدا بخواد و قراره اونجا سالگرد عروسیمونو جشن بگیریم دیروز به این نتیجه رسیدیم که تنها روزی که میتونیم تنهایی یه جشن کوچیک بگیریم همین دیروز بود و من از سید جونم خواستم باهم بریم بیرون چون میخواستم هدیه سالگردعروسیمونو به سلیقه خودش بگیرم براش ولی وقتی رفتیم بیرون سیدم غافلگییرم کرد و در عمل انجام شده قرارم داد و یه گوشواره خوشگل برام گرفت و این شد که سیدم هدیه شو خرید ولی من نخریدم بعدشم سوار تاکسی شدیم که بیایم خونه گفت اااااا پس حواس ت نبود چرا ؟بایستی از اینجا میپیچید گفتم من فکر کردم تو حواست هست بعد به راننده گفت ما ... پیاده میشیم !!!!!!!( یه جوارایی سیدم فیلم بازی کرد تا بازم غافلگیرم کنه ) و این شد که شام رو هم دو نفری رفتیم پدر خوب جاتون خالی خیلی چسبید بعدشم اومدیم خونه همسر نوشت : عزیزم خیلی خدا رو شکر میکنم که تو رو بهم داده .ایشاالله چشم اونایی که نمیتونن خوشبختی ما رو ببینن بترکه . ایشاالله همیشه کنار هم باشیم و همیشه زندگیمون رنگ و بوی خدایی داشته باشه خدا نوشت : خداجونم خیلی ممنونم ازت که همسری به این خوبی و پاکی بهم دادی . کمکم کن قدرشو بدونم و هیچ وقت ناشکری نعمت هایی که بهم دادی رو نکنم . دوستت دارم خداجونم موضوع مطلب : پنج شنبه 91 شهریور 2 :: 5:29 عصر :: نویسنده : همسر یه سید مهربون
سلام این چند روز یعنی دقیقا از شب عید فطر تا همین امروز سرم خیلی شلوغ بود . مامان و بابای سیدجونم اومده بودن پیشمون تا عید رو دور هم باشیم شب که دور هم نشسته بودیم پای تلویزیون یدفه اعلام کردن *** عید فطر مبارک *** سریع مامان سیدجونم پاشد و عیدیمو اورد و بهم داد صبح بیدار شدیم و یه صبحونه مفصل خوردیم و رفتیم برای نماز عید فطر چقد جمعیت اومده بود ما توی یکی از کوچه های خیابون فلسطین جامون شد ... چه لذتی داشت نماز خوندن پشت سر آقا بعد از نماز توی راه تا خونه و تا موقع نهار منو مامان سیدم باهم حرفیدیم واسه نهار برنج و خورش بادمجون درستیدم خلاصه اون روز خیلی چسبید دور هم فرداشم رفتیم آبشار تهران جاتون خالی خیلی خوش گذشت دیروزم کیک و سمبوسه ماهی درست کردم همه خوششون اومد ولی امروز صبح رفتن و دوباره تنها شدیم امروز سیدجونم دفاع پروژه داشت ولی تا دانشگاه رفت و به در بسته خورد و برگشت کلا امروز از همه چیز موندیم ایشاالله بشه تعطیلات بریم پیششون شمال ایشاالله دو هفته دیگه باهم میریم مشهد بابوس آقا البته مامان و بابای خودمم میان اونجا همه دور همیم هوراااااااااااااااااااا موضوع مطلب : |
||